عاشقانه

عاشـــــقانه

عاشقانه

عاشـــــقانه

k5292_che_hesi.jpg

 

هم نفسم تو رو تو بغلم میگیرم

اشکاتو پاک کن واسه گریه هات میمیرم

فرصت من میدونم آره خیلی کمه

بزار تو این فرصت کم برات بمیرم

نمیشه همه چی مثه گذشته ها شه

اگه میخوای بری دیگه قبوله باشه

بگیر نفسم و فقط همین و دارم

خیال نکن بری ، یکی و جات میارم

مثه غریبه ها دیگه من و نگاه نکن

آره تمومه کار قلبم

آخه هنوز بجز تو با همه غریبه ام

بری چی میشه حال قلبم

قلب منم حالا تو چمدونه توه

دل و نمیخوام اگه تو پیشم نباشی

دلخوشی دل کوچیک خستۀ من

خدا کنه هیچ موقه جای من نباشی

 

7e33hmhmrztlnih4k7n3.jpg

 

یه دنیا فاصله ست بین من و تو

چه سرده لحظه های بودن تو

همش تلخی و درد و استرابه

یه لحظه دلخوشی با تو سرابه

تو هستی و نمیشه باور من

چه آسون گم میشی تو خاطر من

تو حتی رد عکس یادگاری

میون دفترم جایی نداری

اینکه اسمش زندگی نیست

دل سپردن به عادت

من پر از حسرت رفتن

تو و موندن و شکایت

اینکه اسمش زندگی نیست

حس یه درد و عذابه

وقتی قصر آرزوهام

شده امروز یه خرابه

میخوام آزاد باشم تا همیشه

میدونم در کنار تو نمیشه

تو سدی تو یه دیوار بلندی

تورو ساختن به آزادیم بخندی

35u5190h7tk4bb3en9.jpg

دل نوشته

او همــــ آدم استـ
اگـــــــر دوستتــ دارم هـــآیتـ را نشنیـــــده گرفتــــــ

غصه نخــــور

اگــــر رفتـ گریـــــــه نکن

یکــــ روز چشمــــهآی یکــــ نفر عــــآشقش میکند

یکـــــ روز معنی کمـــ محلی را می فهمد

یکــــــ روز شکستـ ن را درک میکند

آن روز می فــــــهمد آه هـآیی که کشیدی

از تـــــه ِ تـــــهِ قلبتـــــ بوده!

می فهــــمد شکـــــستـ ن یک آدم تــــآوان سنگینی دآرد...



خطا ......

بزرگترین خطایت این بود که

فکر میکردی :

من ....

برای همیشه

صبورم ...!!

دارد پاییز می رسد ،

انار نیستم

که برسم به دست های تو؛

برگم

پُر از اضطرابِ افتادن!


چـقــــدر ســـختــــه منـــطقـــــی فــکر کنــــی

وقتــــی ..

احــســـاســـاتـــت داره خـــفــت میـــکنـــه!!!!!


سلام سلام صدتا سلام

 

خوبین؟

خوشین؟

چه خبر؟

 

کنکور خوف بود؟

 

دیگه از دست نق نق های خانواده راحت شدیم

 

مثلا یه رو که مامان بزرگم اومده بود خونمون و منم رفتم کنارش نشستم

مامانم گفت:

 

_سونیا خانم پاشو برو درستو بخون

 

مثلا بچه کنوری هستیــــــا !!

 

_مامان بخدا خوندم نمیتونم که 24 ساعت شبانه روز درس بخونم

 

_آره سونیا خانم نیمه دوم مرداد معلوم میشه که چقدر درس خوندی!!

 

_بابا دست از سرم بردارید خودم تا جایی که بتونم درس میخونم

 

_ما اگه حرفی میزنیم صلاح تو رو میخوایم نمیخوام فردا که رفتی سر زندگی دستت جلوی شوهرت دراز باشه

آدم باید رو پای خودش وایسه . این دورو زمانه دخترو پسر نداره

 

_مامان چشم میخونم.کچلم کردیا

 

_خوب به من چه اصلا نخون تو هم پس فردا میشی یکی لنگه دخترعموهات

از صبح تا شب هی بشور و بپزو بچه داری کن آخرش هم تا میری به شوهرت میگی پول بده هزار تا سوال باید پس بدی

 

بعدش هم مثلا میگی 10 هزار تومن بده با هزارتا منت و نق زدن 7 هزار تومن میده و میگه بقیه اش هم پس بیار

 

_مامان بس کن دیگه اااه با خودتم درگیری!

 

یه بار میگی بخون یه بار میگی به من چه اصلا نخون !!!

 

بعدش هم همه شوهرا که مثل مهردادو منصور(شوهرای  دختر عموهام) نمیشن!

 

نمونش همین بابای من (شوهر جنابعالی)که از صبح تا شب کار  میکنه بعدش هم تمام حساب و کتاباش که دست تو هست

_خوب همه که مثل بابای تو نمیشن!

 

_مامان خیلی ببخشیدا ولی همه هم مثل منصور و مهرداد نمیشن.

 

دیگه هم به من نگو درس بخون

 

خودم اگه دوست داشته باشم میخونم.(با عصبانیت)


و رفتم توی اتاقم و درب رو محکم بستم

و بعدش هم واسه لجبازی آهنگ گوشیم رو روشن کردم و صداش رو بلند کردم

 

و جالب اینجاست که مامان بزرگم هم طرف من در می اومد و میگفت خوب چکارش دارین ؟

 

چرا مجبورش میکنین و...

 

البته این بحث ها فقط واسه یه روز بود اونم فقط از طرف مامانم

 

روز های دیگه

 

یا مامانم نق میزد یا بابام یا عموم یا خاله ام یا دایی یا عمه هام

اون یکی خاله ام که از اون سر دنیا (نیوزلند) هر هفته یا زنگ میزد یا ایمیل میداد که سونیا درس بخون بیا اینور آب

و تنها جوابی که من میدام این بود : خاله تو رو خدا تو یکی دیگه دست از سرم بردار اینجا بقدر کافی آدم ریخته که بگن درس بخون و...

 

خوب دیگه سرتون رو درد آوردم

 

ای بی معرفتا بجای اینکه بگن: نه این چه حرفیه ؟ گل فرمودین . بازم بگین !! نشستن تایید میکنن

 

خوب دیگه خسته شدم

 

راستی کنکور امسال رو خوب دادم ولی اون رشته ای که دوست داشتم * داروسازی *

 

رو فکر نکنم بیارم

 

حالا ان شاالله سال دیگه !

 

ااا چرا ساکتی ؟

 

خوب بگو ان شاالله

 

آفرین!

سلام دوستای گلم



بفرمایید اینم چندتا تصویر کشکی نه ببخشید

منظورم همون عشقی بود

نظر فراموش نشه ها

وای داشت یادم میرفت

خواستم بگم برام دعا کنید کنکور دارم!


http://blogcod.parsskin.com/zibasazi/love/3/112.gif


http://aui.netau.net/photos/b29450c3f5e9.jpg


http://s1.picofile.com/file/7299192896/01_14_.jpg

 

سلام من مسعودم پسری که مقصر همه بدبختی هاش فقیر بودنشه چون

تو یک خونواده فقیر بزرگ شدم پنجم ابتدایی بودم که پدرمو از دست دادم دو

برادر دارم و یه خواهر که من بزرگ همشونم وقتی که پدرمو از دست دادم 

من خیلی بچه بودم اما دیگه به نحوی باید نان اور خونه میشدم بخاطر سن

کوچکم مادرم اجازه نمیداد که من برم کار کنم واسه همین خودش میرفت و

تو خونه ی مردم کار میکرد و خرجیمونو میداد اما وقتی ک رسیدم به دوم

راهنمایی بچه های مدرسه از اینکه مادرم توی خونه مردم کار می کنه

مسخرم میکردن و این باعث شد که دیگه من اجازه ندم مامانم بره خونه

مردم و خودم برم کار کنم با اصرار های زیادمامانم قبول کرد من برم سر کار

درسمو رها کردم و رفتم دنبال کار چند هفته گذشت تا اینکه تو یه رستوران

مشغول به کار شدم با حقوقی که میگرفتم خرج خونوادم رو میدادم  خیلی

خوشحال بودم چون دیگه مامانم نمیرفت سرکار و خودم شده بودم نون آور

خونه ۳سال گذشت یه روز رییسمون بهم گفت  مسعود تو جوون هستی

حیفه که بی سواد بار بیای برو دنبال درست و هر وقت درس نداشتی بیا

سر کار رییسمون مرد خیلی خوب و مهربونی بود منم گفتم چشم و از اون

روز به بعد چسپیدم به درس و هر وقت بیکار بودم میرفتم سرکار سوم

دبیرستانو تموم کردم و دیگه باید برای کنکور میخوندم اما راستش من اون

پسری نبودم که اهل درس خوندن باشم تا اونجا رو هم به زور رفته بودم

درسو رها کردم و دیگه هر روز میرفتم سرکار یه روز یه آقایی اومد گفت

میخواد واسه پسرش یه جشن کوچیک بگیره اونم تو رستوران رییسمون

قبول کرد و قرار شد جمعه مراسم برگزار بشه ما هم از دو روز قبل خودمونو

برای مراسم اماده کرده بودیم چون نمیخواستیم مراسم ایراد داشته باشه

روز جمعه فرا رسید و مهموناشون یکی یکی میومدن توی مهمونا دختری

بود که از وقتی که وارد شده بود توجه منو به خودش جلب کرده بود چون یه

جوری نگام میکرد که من خجالت میکشیدم نوبت رسید به پخش شیرینی و

شیرینی هارو تو مهمونا پخش کردیم وقتی رسیدیم به میز اونا خیره شده

بود بهم و مستقیم تو چشام نگاه میکرد روم نشد نگاش کنم سرمو انداختم

پایین و رفتم تو اشپزخانه خیلی تو فکر بودم که چرا همش به من نگاه می

کنه چند دقیقه که گذشت رییسمون اومد گفت یکی از خانوما یه وسیله تو

ماشینش داره برو کمکش کن ببین میخواد اونو کجا ببره منم گفتم چشم

رفتم بیرون رستوران اما هرچی نگاه کردم کسی رو ندیدم خواستم برگردم

که یکی از ماشین ها بوق زد و با چراغش یه چشمک زد رفتم سمت

ماشین هوا تاریک بود توی ماشین زیاد معلوم نبود شیشه رو که داد پایین جا

خوردم همون دختری بود که تو رستوران همش نگام میکرد سرمو انداختم

پایین گفتم لطفا بگین وسیلتون کجاست که من ببرمش اونم گفت وسیله

ای ندارم من با خودت کار دارم گفتم پس بفرمایین من عجله دارم گفت

اینطوری نمیشه سوار شو بهت بگم گفتم معذرت من کار دارم باید برم

خواستم برگردم