عاشقانه

عاشـــــقانه

عاشقانه

عاشـــــقانه

 

سلام من مسعودم پسری که مقصر همه بدبختی هاش فقیر بودنشه چون

تو یک خونواده فقیر بزرگ شدم پنجم ابتدایی بودم که پدرمو از دست دادم دو

برادر دارم و یه خواهر که من بزرگ همشونم وقتی که پدرمو از دست دادم 

من خیلی بچه بودم اما دیگه به نحوی باید نان اور خونه میشدم بخاطر سن

کوچکم مادرم اجازه نمیداد که من برم کار کنم واسه همین خودش میرفت و

تو خونه ی مردم کار میکرد و خرجیمونو میداد اما وقتی ک رسیدم به دوم

راهنمایی بچه های مدرسه از اینکه مادرم توی خونه مردم کار می کنه

مسخرم میکردن و این باعث شد که دیگه من اجازه ندم مامانم بره خونه

مردم و خودم برم کار کنم با اصرار های زیادمامانم قبول کرد من برم سر کار

درسمو رها کردم و رفتم دنبال کار چند هفته گذشت تا اینکه تو یه رستوران

مشغول به کار شدم با حقوقی که میگرفتم خرج خونوادم رو میدادم  خیلی

خوشحال بودم چون دیگه مامانم نمیرفت سرکار و خودم شده بودم نون آور

خونه ۳سال گذشت یه روز رییسمون بهم گفت  مسعود تو جوون هستی

حیفه که بی سواد بار بیای برو دنبال درست و هر وقت درس نداشتی بیا

سر کار رییسمون مرد خیلی خوب و مهربونی بود منم گفتم چشم و از اون

روز به بعد چسپیدم به درس و هر وقت بیکار بودم میرفتم سرکار سوم

دبیرستانو تموم کردم و دیگه باید برای کنکور میخوندم اما راستش من اون

پسری نبودم که اهل درس خوندن باشم تا اونجا رو هم به زور رفته بودم

درسو رها کردم و دیگه هر روز میرفتم سرکار یه روز یه آقایی اومد گفت

میخواد واسه پسرش یه جشن کوچیک بگیره اونم تو رستوران رییسمون

قبول کرد و قرار شد جمعه مراسم برگزار بشه ما هم از دو روز قبل خودمونو

برای مراسم اماده کرده بودیم چون نمیخواستیم مراسم ایراد داشته باشه

روز جمعه فرا رسید و مهموناشون یکی یکی میومدن توی مهمونا دختری

بود که از وقتی که وارد شده بود توجه منو به خودش جلب کرده بود چون یه

جوری نگام میکرد که من خجالت میکشیدم نوبت رسید به پخش شیرینی و

شیرینی هارو تو مهمونا پخش کردیم وقتی رسیدیم به میز اونا خیره شده

بود بهم و مستقیم تو چشام نگاه میکرد روم نشد نگاش کنم سرمو انداختم

پایین و رفتم تو اشپزخانه خیلی تو فکر بودم که چرا همش به من نگاه می

کنه چند دقیقه که گذشت رییسمون اومد گفت یکی از خانوما یه وسیله تو

ماشینش داره برو کمکش کن ببین میخواد اونو کجا ببره منم گفتم چشم

رفتم بیرون رستوران اما هرچی نگاه کردم کسی رو ندیدم خواستم برگردم

که یکی از ماشین ها بوق زد و با چراغش یه چشمک زد رفتم سمت

ماشین هوا تاریک بود توی ماشین زیاد معلوم نبود شیشه رو که داد پایین جا

خوردم همون دختری بود که تو رستوران همش نگام میکرد سرمو انداختم

پایین گفتم لطفا بگین وسیلتون کجاست که من ببرمش اونم گفت وسیله

ای ندارم من با خودت کار دارم گفتم پس بفرمایین من عجله دارم گفت

اینطوری نمیشه سوار شو بهت بگم گفتم معذرت من کار دارم باید برم

خواستم برگردم

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد